علی (ع)راز سربمهر هستی
اسدالله جعفری اسدالله جعفری

بنام خدا

 

 

الله اکبر الله اکبر الله اکبر

اوبزرگ تر از آن است که وهم را جولانگاه بار گاه قدس اوباشد.

اوبزرگ است وقدوس وقدس آفرین

او عالی و”علی اعلا» است و”علی» آفرین!

چنان که وهم رادرخیالخانه اش راه نیست،خیال را نیز در خلوتخانه ی “علی»ش راه نیست.

آنسان که خرد از دریافت کمالش پای درگل دارد وسردرگریبان،دل در هوایش پرمی سوزاند وشمع ققنوس عشق “علی» اواست.

آری!آری!آری!

سخن گفتن از خدا، سخن گفتن از”علی» است و”علی» را دیدن، خدا دیدن است واین چه شرین است وبسیاردشواریاب.

واکنون که در شبفراق هجرت روی او قرار داریم وبی قراریم!

اکنون درشبفراق همو قرار داریم وبی قراریم که خدا نیزدرشبفراق او بی قرار است!

ما از فراق روی او بی قراریم وسرشک هجران بر دیده داریم وداغ دردل واندوه درسینه!

خدا نیز بی قرار است اما ازنوع دیگر وبه شیوه خدایی خویش!

خدا بی قرار است اما نه مثل ما از فراق روی “علی»!

خدا بی تاب است واشک خدایی بر چشم خدایی خویش دارد اما نه مثل ما از هجران “علی»

خدا هم سینه اش مالا مال یک رستاخیز است ومحشری از ناگفته ها، اما نه مثل ماازدرد باز ماندن از همراهی با”علی»!

ما بی قراریم وداغ در دل داریم که امشب گل باغ هستی را از دست می دهیم.

خدا بی قرار است وگل درباغ دلش می رویت، چون گل مرادش امشب به وصالش می رسد وگل وبلبل به هم می رسند.

ما سرشک هجران بردیده داریم که دیده ی بینای عقیده وایمان،میل سفردارد وشیوه ی آهنگ دیگر.

خدا نیز درچشم خدایی اش چشمه زمزم می جوشدوکوثرسینه اش سربرسینه می کوبد وآهنگ وصال می نوازد که “علی» می آید وگل سرخ شهادت برپیشانی دارد .

آری، امشب جان وجهان وجهان آفرین بی قرار اند وهریک به رسم وشیوه ی نوای برلب دارند وناگفته های درسینه.

آخر چرا چنین نباشد؟

چرا هستی نوای غم ننوازد؟

چرا جهان جان ندهد وحق حق نگرید؟

چرا انسان شراره در جان نداشته باشد؟

چراجان دیگر نباشد؟ که جهان دیگرگونه است.

آخر امشب علی از این سرا بار سفر می بندد.

علی معراج می کند و«عدالت» یتیم می شود.

اما خدا دیگر گونه برعرش نشسته

خدا برلبانش گل هزار رنگ بی رنگ شکوفه بسته

درصندوق خانه سینه خدا شوردیگر است وآهنگ« نی» نینوای دیگر

چرا که امشب علی بال شهادت گشوده وشهادت را آبروداد ومعراج دیگر دارد

امشب «معراج» مهمان دارد و«خاکستان» بی« چراغ» است وسرد وتاریک.

امشب در«عرش خدا» جشن وصال است وساکنان حرم وسر «جبروت» وهو هوگران«لاهوت» ساغربدوشان شراب حضوراندوآیینه گردانان روی او.

ولی خاک نشینان«ملک »و«خیالستان ملکوت»، جامه ماتم برتن دارند ونوحه برزبان وزانوی غم دربغل .

امشب “علی» بربال «ملائیک» نشسته تا «ناکجا آباد» عاشقی سفرمی کند وبه عشق وعاشقی «کتاب» و«برهان» می دهدتا«جهان» بی «برهان» مباد.

امشب “علی» سرخ روی، «حیات درچمبره زمان» راوداع می گویند که «حیات معقول» را «عرفان» آموزد تا «خمخانه شهود» بی پیمانه وساغرنماند.

امشب “علی» با خدایکی می شودتا «وحدت درکثرت »و«کثرت در وحدت »تفسیر گردد و«حلول» و«اتحاد» معنای دیگر یابد.

امشب جسم “علی» در آغوش خاک می آرامد تا «غالیان»،دیگر”علی» را خدا نخوانند ویگانگی وغیر جسمانی بودن خدا را شهود عینی کنند وعقل شان به شکوفه نشیند تا «گل توحید» ثمردهد.

براستی که “علی» راز سربمهر هستی بود وهست.

اویی که گروهی خدایش خدانند وگروهی کافرش نامند

اویی که خدایش یدالله نامند وجماعی دست او رادر لجه ی از خون بینند.

خدایش عین الله خواندش وفرقی چشم فتنه داندش.

خدا ورسولش اورادوست می دارند وگروهی به قتل او کمر می بندند

براستی که “علی» همانی هست که حافظ گفت:

حدیث از مطرب می گو وراز دهر کمتر جو

که کس نگشود ونکشاید به حکمت این معمارا

“علی» همان رازسربمهرومعمای بی جواب هستی است که عقل رایاری شناخت کامل “علی» نیست.

“علی» همان معمای ناگشودنی است که باهربار گشودن گرهی، گره دیگر بر آن افزوده می گردد وباهربار گره بستن، گرهی باز می شود.  

“علی» «مجمع الجزایر» اضداد است

«جزیره الخضرا»ی خوبی ها

بی کرانه ترین دریای رحمت وناکرانه پیدای خشم وقهر بی عطوفتِ عطوفت آفرین

 «بدر» و«احد» او را با شمشیر خون چکان می شناسند وکودکان کوفه او را مهربان تر از مادر می یابند.

«خندق»و«خیبر» اورادریادلی «تهم تن» می شناسند که «پیل تنان» صخره سینه جهان را سینه می درند وچون پاره گشتی شقه شقه می کند وذره ی لرزه وتپیشی در تن ودل حس نمی کند. اما در برابر زن ژولیده موی ژنده پوشی باز مانده ازشوی خویش، زانوی “علی» خم می شود وبرتنش رعشه می افتد ودریادل مردی فرومی شکند.

“علی» «امیر بیان» است وخالق «نهج البلاغه» ولی بیست وپنج سال «زبان»در کام دارد وقفل برسینه ومهر برلب تا مبادا سخنی اززبان او بجهد ودر« نیزار نفاق» آتش «شقاق »افروزد.

“علی» بیست وپنج سال «خار درچشم» و«استخوان در گلو» خانه نشین می شود تامبادا«دین خاکستر »نشین شود .

“علی» درنخلستان یهودی کار می کندتا مبادا یهودیی در «مرزعه محمد (ص)»رخنه ایجاد کند.

“علی» خار در چشم دارد تا مبادا خار برپای امت محمد(ص)بخلد.

“علی» استخوان در گلو دارد تامبادا «استخوان خلافت» بشکند و«سگان» درهمین نشسته  باشنیدن بوی استخوان ازجای بجسد.

“علی» «پشت خلیفه به نماز» می ایستد تا مبادا «پشت اتحاد» بشکند.

“علی» به دستان دراز به سوی او به نشانه یاری،پاسخ نمی دهد تامبادا «خنجری »در این هنگامه های گرگ ومیشی برق زند.

“علی» در عنفوان جوانی خاموش وسربزیراست ،در هنگام پیری وکهن سالی وشکسته تنی دوباره بیدار می شود ودرپنج سال آخر عمرش درسه جبهه می جنگد:جبهه بدعت،فترت وشهوت.

با«بدعت »می جنگد تا دین پالایش گردد ونسل فردای انسان از «کوثر دین»« زمزم حیات »نوشد وخس وخاشاکی گلوگیر شان نشود.

با« فترت» مبارزه می کند تا دیگر بار «جهاد» جامه ی نو برتن کند و«غیرت» فرهنگ شود ودر بهشت گشوده گردد.

با «شهوت »مبارزه می کند تا «شهوت قدرت» نطفه «استبداد» نکارد وفرزند «استکبار» به دنیانیاورد و«طاغوت »حاکمیت نیابد.

“علی» بود که به «عدالت لباس عقلانیت» پوشاند وبه «عقلانیت برهان» بخشید

به «زهد» راه نشان داد وراه را جهت بخشید

«حیات »را معنا کرد وبه معنای «زندگی» معنا عطاکرد

«تقوا» را قوت بخشید تا بتواند خود را«پاس دارد »و«ناجی» دیگران باشد

به «عرفان »«فرقان» داد تا« قرآن» بی عرفان نباشد

به «قرآن» برهان داد تا «برهان »بی قرآن نماند

به «برهان ایمان» داد تاایمان «ایمین »ازمغلطه شیطان باشد

به «مکتب» عزت داد تا «عزت »بی تکیه گاه نماند

به صداقت صفا دادتا صراط از صفا ومروه بگذرد ودر منا ومشعرخیمه زند

ودریک کلمه این که، “علی» به انسان راه ورسم خدایی شدن را آموخت . 


September 11th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي